نمیدونم امروز چرا اینطوری بود
همونطور که میدونین
امروز قرار بود که لیلای نازنینمو ببینم
همونطورم شد
لیلای نازنینمو دیدم
ولی........
موقعی که خواستم با لیلای نازنینم
در مورد خودمون حرف بزنیم
دوستام اومدن و تا وقتی که لیلای نازنینم نرفته از کنارم جم نخوردن
میبینین تو رو خدا ...
ولی بالاخره دکشون کردم
و اومدم نشستم پیش لیلای نازنینم
بازم نمیدونم از کجا فهمیدن که باهمیم
باز یکی از دوستام تشریف آورد و نشست کنار من
خلاصه کلام اینکه نذاشتن دو کلوم با لیلای نازنینم درد و دل کنم
ولی با وجود همه اینا
خدارو شکر میکنم که تونستم ببینمش و پیشش بشینم
خداجون دمت گرم
این جند روزه خیلی دلم واسش تنگ شده بود
البته الانم دلم واسش تنگه
چون قیافش همش یادم میوفته
ولی خودش کنارم نیست که نگاهش کنم
ولی خوب چیکار میشه کرد
از هیچی که بهتر بود
رفتم دیدمش حالا شارژم
آخه قوربونش برم خیلی ماه شده بود
و صداش تسکینم میداد
هر چی به صداش گوش میکردم ازش سیر نمیشدم
هر چی به قیافش نگاه میکردم
باز میگفتم چی میشد که نمیرفتی
و باز نگات میکردم
لیلای نازنینم
از ته قلبم
با تمام عشق و علاقه ای که بهت دارم
دوستت دارم
نظرات شما عزیزان:
|